ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان آناهیتا

. لحظه اي سرش را زير آب برد تا آرام شود. نمي خواست بيش از آن كورش و منصور را بيازارد.
وقتي بالا آمد اشك هايش بي صدا با هق هقي خفه سيل آسا بر گونه هايش جاري بود.
منصور با ديدن پسرش كه با ناراحتي در راهرو قدم مي زد ايستاد و پرسيد: چي شده؟
كورش به سمت پدرش آمد و با چشماني نگران گفت: هنوز داره گريه مي كنه.
بعد با خشم ادامه داد: در عمرم آدمي به پستي جهانگير نديدم. اون آشغال حتي به دختر خودش رحم نمي كنه.
منصور اندوهگين، آهي از سينه بيرون فرستاد و گفت: با اين كارش ضربه ي سختي به اين دختر مي زنه. با شناختي كه من از آنيتا پيدا كردم مي دونم اين براش شكست بزرگي محسوب مي شه. چه پول ذو پرداخت كنه و چه مدارك رو تحويل بديم، آني شكست خورده محسوب مي شه. اميدوارم بتونه هر چه زودتر خودش رو جمع و جور كنه. كورش با حسرت و ناراحتي گفت: تازه همه چيز داشت درست مي شد.
منصور دست زير بازوي پسرش انداخت و در حالي كه او را به همراه خود به سمت اتاق خوابش مي يرد گفت: من براي آني خيلي نگرانم. هر دو وارد اتاق شدند و منصور در را بست. ثمره خانه ي دوستش بود اما عفيفه خانم مشغول گردگيري طبقه ي پايين بود و ممكن بود حرف هايش را بشنود.
منصور روي تخت دو نفره شان نشست و در حالي كه ناراحتي و غم از چهره اش مي باريد با صدايي اندك لرزان گفت: آني يك شوك ديگه هم تو راه داره! . . . بايد مطلب مهمي رو به تو بگم . . . تو ديگه يك مرد كامل و عاقل هستي . . . مي دوتم مي توني تحمل كني . . . صبا . . . به احتمال زياد بعد از بيداري . . . حس نيمه ي چپ بدنش رو از دست مي ده! البته امكان بهبودي با عمل جراحي هست اما درصد بهبودي خيلي كمه. . . من مطمئنم اين مسئله براي آني كه خودش رو به خاطر حال مادرش مقصر مي دونه شوك بزرگي خواهد بود. البته اين در صورتي يه كه صبا به هوش بياد! يعني چه صبا بيدار بشه چه نه ما مصيبت بزرگي رو در راه داريم. سرش را بالا گرفت تا تاثير حرف هايش را بر پسرش ببيند كه با ديدن صورت غرق در اشك كورش، خودش نيز اشك به ديده آورد. كورش ناليد: يعني صبا . . .
منصور سرش را با تاسف به نشانه ي مثبت تكان داد. بغضي بزرگ بر حنجره ي كورش چنگ انداخت و او براي اين كه در مقابل پدر شكسته نشود با سرعت به اتاقش رفت و آن جا بود كه براي تولين مرتبه در دوران بزرگسالي اش گريست. او نمي توانست باور كند صباي عزيزش، آن كه چون مادري دلسوز و مهربان هميشه كنارش بوده حالا به آن روز بيفتد. از طرفي هم براي آني دل مي سوزاند و از عكس العمل او نسبت به آن قضيه هراسان بود. چقدر سخت بود حالا كه فكر مي كرد همه چيز دارد درست مي شود ناگهان آواري از مصيبت بر سرشان هوار شود.
بعد از حمام آني يك سره به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. منصور به عفيفه خانم سفارش كرده بود مراقب او باشد و حتما يك صبحانه ي مقوي برايش ببرد. اما ساعت دوازده عفيفه خانم با همراه او تماس گرفت و گفت دخترك صبحانه نخورده و حتي ليوان آب ميوه اي را كه دقايقي قبل برايش برده را نيز نيمه خورده پشت در گذاشته. منصور گفت اگر از خوردن ناهار هم امتناع كرد دوباره با او تماس بگيرد.
از صبح آن روز كورش هم دو مرتبه با خانه تماس گرفته و وضعيت آني را از عفيفه خانم جويا شده بود. دلش مي خواست مي توانست كنار آني بماند اما احساس مي كرد او به كمي زمان نياز دارد تا آن مسئله را براي خود حل و فصل كند.
ساعت دو ثمره با پدر تماس گرفت و اظعار داشت آني به جز چند قاشق سوپ چيز ديگري نخورده ، رنگش به شدت پريده و وقتي او سعي كرده دستش را بگيرد آني دستش را پس كشيده. اما همان تماس كوچك به او فهمانده كه دست خواهرش به شدت سرد است.
منصور تكمه ي قطع تماس را فشرد و به روي دكتر عظيمي لبخندي عصبي زد. دكتر عظيمي با ناراحتي گفت: پس ناهار هم نخورده!
منصور گوشي اش را در جيب روپوش پزشكي اش انداخت و با آهي گفت: ثمره مي گه رنگش پريده و دستش هم خيلي سرده.
- خب معلومه كه بعد از بيست و چهار ساعت غذا نخوردن ضعف مي كنه و فشار خونش پايين مي ياد.
هر دو به سمت انتهاي كريدو حركت كردند.
- خيلي نگرانم احمد. اوضاع حسابي به هم ريخته شده. از يك طرف صبا، از يك طرف آني. . . از طرف ديگر هم كورش. هر كدوم يك مسئله ي بزرگ برام شدن. از همه بدتر صباست. مي ترسم نتونم طاقت بيارم. مي ترسم آني هم نتونه طاقت بياره.
دكتر عظيمي دستي به شانه ي دوستش زد و با اميدواري گفت : همه چيز رو بسپر به خدا. انشاء ا . . . درست مي شه.
- فكرم خيلي مشغوله. فردا صبح هم كه بايد مهندس پيرنيا رو عمل كنم.
- اگر فكر مي كني نمي توني بسپرش به من.
- نه. روحيه ي مهندس حسابي به هم ريخته شده. اصرار داشت فقط خودم تومورش رو دربيارم.
عظيمي خنديد و گفت: هنوز دو پايي روي حرفش ايستاده كه تومورش خطرناكه و داره مي ميره.
- هر چي براش توضيح مي دم مشكل حادي نداره قبول نمي كنه. البته من هم تا سر رو باز نكنم نمي تونم تشخيص قطعي بدم.
- از اين موارد چند نفر داشتم اكثريت خوب شدند.
منصور بي مقدمه گفت: بايد برم خونه. اين دختر ممكنه كار دست خودش بده.
منصور سيني بزرگي را كه يك طرفش بشقاب سوپ ماهيچه و طرف ديگرش يك سرنگ و يك كيسه ي سرم قرار داشت به دست گرفته و به سمت اتاق آني مي رفت. پشت در لحظه اي ايستاد چند ضربه به در زد و وارد شد.
دختر روي تختش نشسته و با موهاي ژوليده و حالتي رقت انگيز پتويش را تا زير چانه بالا كشيده و از ميان چشمان پف كرده اش به نقطه اي نا معلوم خيره بود.
منصور سيني را كنار تخت گذاشت و در حالي كه سعي مي كرد تحت تاثير آشفتگي او قرار نگيرد روي لبه ي تخت نشست. آني با اندوه سرش را به زير انداخت.
- فكر كنم به اندازه ي كافي براي مردنِ اسمت توي شناسنامه ي پدرت عزاداري كردي!
لحنش محكم و سرد بود و موجب شد آني با بغض و حيرت نگاهش كند.
- برام مهم نيست . . . من خيلي وقت هست دختر اون نيستم . . . شما ناراحتي من رو نمي فهميد.
- « نمي فهميد» حرف خوبي نيست. بايد بگي متوجه نمي شيد. به خصوص كه داري با بزرگترت صحبت مي كني. تو فرق « نمي فهميد » با « متوجه نمي شيد » رو درك مي كني؟
آني شانه بالا انداخت و گفت: شايد اين يكي با ادب تر باشد.
- « با ادب تر » نه ! مودبانه تر.
آني كمي عصبي گفت: چه فرقي مي كنه؟
- خيلي فرق مي كنه. حرفي كه تو زدي از لحاظ دستوري كاملا اشتباهه.
- دستوري؟
- يعني گرامري. دستور زبان فارسي. تو بايد سواد خودت رو بيشتر كني. . . حالا پاشو انتخاب كن. يا سوپ يا سرم و آمپول. سه ثانيه فرصت داري. يك . . . دو . . . سه . . . زود باش من وقت ندارم بايد برم.
آني به چهره ي جدي منصور خيره شد و بعد نگاهي به سيني كنار تختش انداخت. چند لحظه به ظرف سوپ نگاه كرد و ناگهان بغضي آشنا به گلويش چنگ انداخت. با چشماني پر از اشك و صدايي لرزان گفت: سرم!
منصور حيرت زده نگاهش كرد و گفت: يعني حاضري دو تا سوزن توي تنت فرو كنم اما سوپ نخوري. تو با كي لجبازي مي كني؟ جهانگير كه اين جا نيست اين حركات تو رو ببينه و برات دل بسوزونه. مطمئن باش من هم گزارش كاهات رو به اون وكيل بي وجدانش نمي دم.
بغض آني شديد تر شد. انگشتان دستش را به سمت گلويش برد و به سختي گفت: نمي تونم چيزي بخورم . . . انگار اين جا يك چيزي هست كه نمي گذاره . . . غذا پايين بره . . . از گلوم، غذا . . . پايين نمي ره.
و دست جلوي دهانش فشرد تا صداي گريه اش را خفه كند.
چشمان منضور هم از اشك تر شده و از مشاهده ي حالت او در دل جهانگير را نفرين مي كرد. براي تسلط بر خود سريع سرنگ را برداشت و آن را پر كرد. بعد با لحن آمرانه اي گفت: برگرد ببينم.
آني با خجالت برگشت. منصور به سرعت تزريق را انجام داد. حالا آني به بهانه ب درد آمپول با خيال راحت اشك مي ريخت. منسور سرم را هم به او وصل كرد. وقتي كارش تمام شد دوباره بر خود تسلط كامل يافته و لحنش جدي و محكم شده بود.
- اون مي خواد تو رو تنبيه كنه. . . چون از نظر خودش تو اون رو به مادرت فروختي و در مقابل من كه به نوعي دشمن سر سخت و رقيب خودش مي دونه ، سرشكسته كردي. جهانگير مردي نيست كه بتونه در مقابل اين حركات آروم بمونه. اون به خاطر التيام زخم غرورش هر كاري مي كنه . . . اين روش اونه . اما دليل نمي شه تو رو دختر خودش ندونه و دليل نمي شه تو به خاطر اين كه فكر مي كني شكست خوردي خودت رو از بين ببري يا شكنجه كني. . . ببينم تو كتاب كنت مونت كريستو رو خوندي؟ يا احيانا فيلمش رو ديدي؟
آني به نشانه ي مثبت سر تكان داد.
- خب. اون واقعا مورد ظلم قرار گرفته بود. . . تمام زندگي و همسرش رو به ناحق از اون گرفتند . . . ادموند دانتس از همه ي اون ها انتقام گرفت. حقش بود انتقام بگيره و تو وقتي به پايان نزديك مي شي همراه او احساس راحتي مي كني اما درست در پايان كتاب تو هم مثل ادموند يا همون كنت مونت كريستو به اين نتيجه مي رسي كه حتي انتقام نتونسته دردهاي تو رو كاملا آروم كنه. حتي فكر مي كني شاي مي تونستي بنشيني و ببيني خداوند چه طور انتقام تو رو مي گيره. عدل الهي هميشه به آدم آرامش بيشتري مي ده. انگار خدا در قضاوتش حق رو به تو داده و حمايتت كرده و به خاطر گذشتت به تو پاداش داده. حالا استراحت كن و سعي كن زودتر رو به راه بشي. تو بايد با خوشبختي و خوشحالي خودت كنار ما، به جهانگير بفهموني شكست نخوردي!
سپس سيني را به دست گرفت و از اتاق خارج شدو يك ساعت بعد حودش آمد و سوزن سرم را از دستش خارج كرد. اما اين بار حرفي نزد. فقط لبخندي كم رنگ بر لب آورد و اتاق را دوباره ترك كرد. عصر وقتي كورش به خانه آمد و فهميد آني هنوز غذايي نخورده از عفيفه خانم خواست ظرفي غذا بكشد تا او خودش براي آني ببرد اما در كمال حيرتش عفيفه گفت: آقا دستور دادند ديگه براشون غذا نبريم. به خصوص اصرار كردند شما اين كار رو نكنيد.
كورش حيرت زده پرسيد: براي چي؟
عفيفه سرش را كمي كج كرد و گفت: چي بگم!؟
كورش به سرعت شماره ي پدرش را گرفت در حالي كه از رفتار او متعحب بود.
- سلام بابا. جريان چيه؟ چرا كفتيد براي آنيتا غذا نبريم؟
- عليك سلام . . . هر وقت گرسنه اش شد خودش غذا مي خوره.
- اما اون الآن حال خوبي نداره. اگر ما . . .
- آروم باش پسر. به من اطمينان كن و حتي به ديدنش هم نرو. اين تنهايي براش لازمه. هم با خيال راحت تصميم مي گيره و هم قدر حضور ما و به خصوص تو رو بيشتر مي فهمه!
كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.

 

كورش كمي خجالت كشيد اما به روي خودش نياورد و با پدرش خداحافظي نمود.
ترفند منصور بالاخره جواب داد و شب وقتي همه براي خواب به اتاق هاي خواب رفتند آني پاورچين پاورچين به آشپزخانه رفت و كمي غذا از يخچال برداشت و براي خود گرم كرد. صبح روز بعد هم كاغذي روي ميز كنسول نزديك در ورودي گذاشت كه روي آن آدرس صندوق امانتي در شهر خودشان را كه مدارك را در آن گذاشته بود نوشته و كليد صندوق را نيز كنار آن قرار داده بود. منصور با ديدن كاغذ و كليد لبخندي بر لب آورد و آنها را به كورش داد كه عصر، هنگام بازگشت به خانه، تحويل بصير بدهد.
كورش هم خوشحال بود كه آني بالاخره با خود كنار آمده و توانسته تصميم قطعي اش را بگيرد. فقط اميدوار بود آن بحران را نيز هر چه زودتر پشت سر بگذارد. گر چه فاجعه اي حتمي در راه بود كه كورش مانده بود براي پيشگيري از عوارض آن چه بايد بكند!
به سفارش منصور، کورش دوباره آني را به ديدار با دكتر هوشمند و شركت در كلاس هاي ورزشي ترغيب كرد . آني نيز با اين كه كمي به رفتار سابقش بازگشته و غمي عميق در چهره اش نمايان بود به آن كارها تن مي داد. دكتر هوشمند معتقد بود شكست آني در مواجه با پدر تاثير بسيار بدي در روح و روان او داشته و به نوعي اعتماد به نفسش را تضعيف كرده. وقتي منصور از شرايط صبا و نگراني اش بابت عكس العمل آني براي دكتر هوشمند گفت، او را هم بسيار دلواپس و ناراحت كرد. دكتر هوشمند هم عقيده داشت وضعيت صبا ضربه ي بزرگ ديگري است كه مي تواند به راحتي تعادل رواني آني را بر هم بريزد.
كورش با شنيدن حرف هاي پدر بيش از گذشته پريشان بود و احساس مي كرد كليد حل آن مشكل فقط به دست خودش است. گرجه مي دانست احساسش نو پاست و كمي نگران بود اما براي خودش هم عجيب بود آني در آن مدت كوتاه آن قدر برايش مهم شده !
با صلاح ديد دكتر هوشمند در يك موسسه ي آموزش زبان كاري براي آني يافت و او بعد از مصاحبه بلافاصله پذيرفته شد. شاگردان آني دختر بجه هايي بين هشت تا دوزاده ساله بودند كه با معصوميت و نشاط كودكانه ي خود تاثير مثبتي بر روحيه ي غمگين آني داشتند . ديگر تمام اوقات آني پر بود. يا به كلاس شنا مي رفت يا كلاس زبان و يا انواع كتاب هاي درسي و غير درسي را مطالعه مي كرد تا در ايران ادامه ي تحصيل دهد.
منصور دست گرم صبا را در دست فشرد و نگاه اندوهگينش را به چهره ي ساكت و صامت او دوخت.
كورش كه طرف ديگر تخت نشسته بود غصه دار ، آن دو موجود عزيز را مي نگريست.
- كورش! فكر مي كنم چند وقتي يه خيال داري حرفي بزني اما . . .
كورش كمي مضطرب شد، آب دهانش را فرو داد و گفت : چه حرفي؟
منصور در حالي كه دست صبا را به آرامي نوازش مي كرد گفت: فكر كنم حالا وقتشه حرف بزني. حالا صبا هم اين جاست و مطمئنم حرف هاتو به صبا هم مربوط مي شه.
كورش سعي كرد لبخند بزند اما چندان موفق نبود.
- فكر مي كردم ما جزو پدر و پسرهايي هستيم كه خيلي راحت حرف هامون رو به هم مي زنيم.
- بله . . . درسته . . . اما. . .
- تو واقعا دوستش داري يا . . .
براي لحظاتي سكوتي سنگين و پر معني بر فضا طنين انداخت و بالاخره كورش به حرف آمد.
- دلم مي خواست اين كار رو به بعد از بيداري صبا موكول كنم . . . اما وضعيت آني . . . وضعيت صبا . . . همه ي اين ها من رو مي ترسونه. آني الآن مثل يك شاخه ي نحيف و ترك خورده مي مونه كه اگر تكيه گاهي نداشته باشه با يك باد شديد مي شكنه و از بين مي ره . . . من . . . من مي خوام . . . من مي خوام براي اون تكيه گاه باشم . .. حالا كه اسمش تو شناسنامه ي پدرش نيست، مي خوام كه تو شناسنامه ي من باشه.
- پس دلت براش سوخته! فكر نمي كني شايد در آينده پشيمون بشي. . .
- تمام اين كارها رو مي كنم اول به خاطر اين كه واقعا دوستش دارم و بعد هم به خاطر صبا . . . از هر طرف كه به اين قضيه نگاه مي كنم مي بينم دليلي وجود نداره كه بعدها جايي براي پشيموني بمونه .
نگاه منصور هنوز چهره ي همسرش را مي كاويد بلكه نشاني از درك حرف هاي كورش در وجودش ببيند، اما او چنان خاموش و بي حركت بود گويي هزار سال خواب بوده و هزاران سال ديگر در پيش دارد.
- به نظر مي ياد فكر همه چيز رو كردي . . . من به تو اعتماد دارم و به تصميمت احترام مي گذارم. پس هر طور كه صلاح مي دوني عمل كن.
- شما با مامان مهين صحبت مي كنيد؟
منصور به چهره ي جدي پسرش نگاه كرد و گفت: باشه. اما بهتره قبلش با خود آني حرف بزني.
كورش وقتي از بيمارستان خارج مي شد مي دانست مهم ترين تصميم زندگي اش را گرفته و با وجود اضطراب گنگي كه پس زمينه ي شور و هيجانش بود به درستي عملش ايمان داشت. او آني را مي خواست و نگاه سبز عسلي و نرمش خاص رفتار آن اواخر آني به او فهمانده بود كه او هم مي خواهدش.
فصل بيست و دو
دقايقي بود كه برفي درشت و پنبه اي باريدن گرفته بود. آناهيتا كيف زرشكي اش را روي دوش انداخت و از موسسه بيرون آمد. با مشاهده ي بارش برف بي اختيار لبخندي كم رنگ روي لب آورد و با خود فكر كرد انگار زمين و آسمان با هم جشن گرفته اند! به سر كوچه كه رسيد بهار، يكي از شاگردانش را ديد كه كنار ديوار ايستاده و با نگراني پايين خيابان را مي پايد . دانه هاي درشت برف روي موهاي مجعد و تيره اش نشسته و چهره ي گندم گونش بر اثر سرما سرخ شده بود. آني به سمت او رفت و گفت : عزيزم چي شده؟ چرا هنوز خونه نرفتي؟
بهار چشمان درشت و قهوه اي اش را به او دوخت و طبق عادتي كه در كلاس داشت گفت: Excuse me teacher! هنوز دنبالم نيومدند.
آني لبخندي زد و گفت: اين جا لازم نيست انگليسي صحبت كني. نگران هم نباش الآن ديگه مامان يا بابا مي رسند.
چانه ي دختر با بغضي لرزيد و گفت: نه! اون ها من رو يادشون رفته!
ناگهان چيزي در وجود آني فرو ريخت و حس كرد نفسش به سختي بالا مي آيد. به زحمت لي باز كرد و گفت: چرا؟!
دخترك سرش را به چپ ئ راست چرخاند و قطره هاي اشك را روي صورت رها كرد.
- دارند از هم طلاق مي گيرند. يك روز بابا دنبالم مي ياد و يك روز مامان . . . من مطمئنم امروز يادشون رفته كدوم بايد بيان! من بايد اين جا بمونم.
آني دست يخ زده اش را روي موهاي خيس بهار كشيد و با صدايي كه تقريبا مي لرزيد گفت: نه عزيزم . . . نگران نباش اون ها تو رو يادشون نمي ره. بالاخره يكي شون يادش مي ياد تو هم هستي! اصلا من اين جا كنارت مي مونم . . . يا اين كه . . . آها . . . با سرعت گوشي همراهش را از كيف خارج كرد و گفت: شماره ي مامانت رو بگو بهش زنگ بزنم. حتما كاري براش پيش اومده كه دير كرده.
بهار سعي كرد بر گريه اش مها بزند و بعد شماره را شمرده شمرده به آني گفت. هنوز دو بوق نخورده بود كه با توقف پاترول كورش مقابل پياده رو توجه اش جلب شد. كورش با تعجب نگاهي به او انداخت و اشاره كرد سوار شود. در همان لحظه صداي زنانه اي در گوشش پيچيد.
- الو . . . بفرمائيد.
- الو . . . اوه . . . من . . . من معلم بهار هستم . . . بهار اينجا . . .
- بله .. . بله . . . باباش قراره بياد دنبالش. الآن مي رسهو
و تماس قطع شد. آني نگاه پريشانش را به چهره ي پر از سوال و انتظار بهار دوخت.
- مامانت خيلي ناراحت بود! خيلي هم معذرت از تو خواست! گفت كار مهمي پيش اومده و . . . بابات الآن مي رسه.
كورش كه تمام توجه آني را به دختر بچه مي ديد، ماشين را پارك كرد و به سمت آنها رفت.
- سلام ، چي شده؟
آني به او نگاه كرد و كورش فهميد مشكلي پيش اومده. هنوز حرفي رد و بدل نشده بود كه صداي شادمان بهار نگاه هر دو را به سوي خود جلب كرد.
- بابام اومد. . . ! بابام اومد.
و آن قدر شادمان از حضور پدر بود كه معلم پريشانش را فراموش كرد و به سوي پرايد سياه رنگي كه كمي جلوتر توقف كرده بود دويد.
كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.

 

كورش به نيم رخ گرفته ي آني نگاه كرد و گفت: بيا بريم. درست شبيه آدم برفي شدي.
آني آن قدر منتظر شد تا بهار درون ماشين پدر پريد. بعد با همان نگاه و چهره ي متفكر روي صندلي جلوي پاترول نشست. او حتي فراموش كرد برف روي سر و شانه اش را بتكاند! دقايقي از حركت شان مي گذشت اما آني در سكوت با خود خلوت كرده و چشمانش به منظره ي پشت پنجره دوخته شده بود. كورش ظاهرا توجه به جلو داشت اما تمام حواسش پي او و تغيير رفتارش بود.
-يك روزي من هم مثل اون بودم!
زمزمه اش چون حركت برگ هاي خشكي بر اثر وزش باد سكوت حاكم را شكست. كورش نيم نگاهي به او انداخت و آني ادامه داد: يك روز يك ساعت تمام جلوي در مدرسه منتظر بودم . . . پشت ديوار قايم شده بودم كه كسي من رو نبينه . دلم نمي خواست بغهمند من فراموش شدم!
كورش حال او را درك مي كرد اما نمي خواست بيش از آن ذهنش درگير گذشته هاي دور شود.
-راستي! نمي خواهي بپرسي براي چي من امروز دنبالت اومدم؟!
از لحن شادمان كورش دختر هم كمي خود را جمع و جور كرد و با لبخند به نيمر خ مردانه ي كورش نگريست.
-بله، مي پرسم. . . چرا اومدي دنبالم؟
-امروز كارم كم بود گفتم ناهار مهمونت كنم. نظرت چيه؟
-عاليه . . . اما . . .
-اما چي؟ طوري شده؟
-فقط يه خواهش.
-بگو. چي مي خواي؟
-مي خوام همين حالا دوست دخترت رو هم دعوت كني.
كورش متعجب خنده اي كرد و گفت: تو به دوست دختر من چي كار داري؟
-دلم مي خواد بدونم تو چه جور دختري رو دوست داري.
كورش چهره اي موذيانه به خود گرفت و پرسيد: براي چي مي خواي بدوني؟
آني شانه بالا انداخت .
-فقط كنجكاوي.
-اما من دوست دختري كه منظور توست ندارم.
-اوه! باور نمي كنم. چه طور ممكنه؟!
-يعني اين طوري به نظر مي يام؟!
-خوب هر آدم جووني بايد يك دوست خيلي صميمي داشته باشه.
-مگه تو داري؟
-دلم مي خواست ولي ندارم.
اخم هاي كورش كمي در هم رفت.
-يعني اگر فرصتي پيش بياد حتما يك دوست پسر صميمي پيدا مي كني؟!
آنيتا به اخم كورش خنديد و گفت: واي واي واي تو غيرت داري! يادم نبود. مرد ايراني . . . غيرت . . . واي،واي !
صدايش را به طرز مضحكي تغيير داده، دست هايش را در فضاي اطرافش حركت مي داد و بالاخره كورش را به خنده انداخت.
-OK! . . . باشه. قبول. هر چي تو بگي. اما تو پسر جذابي هستي و من مطمئنم حتما دخترهاي زيادي دل شون مي خواد با تو دوست باشن. ها؟ مي دونم ايراني ها دوست هاي خودشون رو قايم مي كنند و به كسي نمي گند . . . اما من و تو حالا با هم خيلي دوست هاي خوب هستيم . . . من به كسي حرف نمي زنم . . . فكرش رو بكن. با هم مي ريم بيرون. كوه . . . اسكي . . . اوه خيلي خوبه . . . دوستت بايد يك داف باحال باشه! مگه نه؟!
كورش كه هنگام حرف زدن آني با شيطنت مي خنديد با شنيدن جمله ي آخر او حيرت زده به چهره ي شاداب او نگاه كرد و پرسيد:
-داف باحال؟ اين رو از كي ياد گرفتي؟
-از اون دختره . . . ساناز . . . همون كه دختر بدي بود.
كورش انگشت اشاره اش را تكان داد و گفت: درسته. دختر بد. يك دختر خانواده دار و با شخصيت از اين اصطلاحات استفاده نمي كنه.
-ولي داف كه معني بدي نداره. يعني خوشگل ، خوش تيپ باحال . . . سكسي.
-بس كن آني.. . اين اصطلاحات براي آدم هايي مثل خود اون هاست. تو از اين به بعد تو اين اجتماع زندگي مي كني بايد آدم دررست و نا درست رو از هم تشخيص بدي و مراقب باشي كسي روي تو تاثير بدي نداشته باشه.
آني با دلخوري گفت: اون به من گفت من يك داف باحال هستم!
كورش حالا كمي عصبي شده بود.
-اون غلط كرد! در اين كه تو دختر قشنگي هستي شكي نيست اما بفهم كي با چه نيتي از تو تعريف مي كنه. تو كه نيت ارسطو رو فهميدي و با صراحت جوابش رو دادي، بايد در مورد دخترهاي اطرافت هم آگاه باشي.
بعد زير لب زمزمه كرد: به كجا مي خواستم برسيم، به كجا رسيديم!
-در هر حال ديگه حرفش رو نزنيم بهتره . . . خب فراره امروز يك روز خوب براي ما باشه. ناهار چي مي خوري؟
آني كمي فكر كرد و گفت: يك استيك آبدار و عالي با سبزيجات . . . خيلي وقته نخوردم.
بعد ناگهان انگار چيزي يادش آمده، فرياد كوتاهي كشيد و ادامه داد: اوه، نه! امروز ميس ياسري مي گفت پنج شنبه با نامزدش رفتند فرزاد، نون با كباب داغ خوردند. نه! نون داغ با كباب داغ. مي گفت خيلي خوشمزه و عالي بوده.
كورش با حالتي جدي كه طنزي نهفته در خود داشت گفت: خب چون با نامزدش بوده به نظرش خوشمزه اومده.
آني لحظه اي تامل كرد و بعد خيلي زود مفهوم حرف او را فهميد و خنديد.
-شايد! اما گفت توي هواي سرد غذاي خيلي داغ خيلي چسب داره.
كورش در ميان خنده گفت: اما با نامزد چسبش بيشتره!
-هِي كورش تو داري من رو مسخره مي كني!
-نه جدي مي گم . . . بيا فكر كنيم . . . كه ما . . . با هم نامزديم . . . اون وقت امتحان كن ببين مزه ي غذا عوض مي شه يا نه!
با وجودي كه حرف كورش كمي ختر جوان را دستپاچه كرده بود اما سعي كرد خوددار باشد و با طنز و شوخي بر بروي احساسات خود سرپوش بگذارد.
-تو امروز خيلي بد شدي كورش!
-آره! قبول دارم يك كمي بدجنس شدم!اما بد نشدم . . . حالا هم مي برمت يك نون داغ، كباب داغ بهت مي دم بخوري كه تا آخر عمر يادت نره.
پيشخدمت ميان سال كه به ديوانگي آن دو جوان در دل مي خنديد فرشي از سالن رستوران آورد و در فضاي باز روي تخت خيس از برف انداخت. آني در حالي كه مي لرزيد روي تخت نشست و گفت: خيلي عالي يه!
كورش با كمي نگراني كنار او نشست.
-لباست كمه دختر. سرما مي خوري.
-نه. خيلي خوبه.
كورش بي توجه به او كاپشن گرمش را از تن خارج كرد و روي شانه هاي باريكش انداخت . اما آني مقاومت كرد.
-نه . نه . . . خودت سرما مي خوري. تازه ژاكت از روي پالتو كسي نمي پوشه. خنده داره.
-اولا ژاكت نه و كاپشن. بعد هم مهم نيست. تو امروز اين رو تنت كني از فردا مد مي شه و همه كاپشن رو از وري پالتو مي پوشند!
آني حيرت زده گفت: ولقعا!
-تقريبا! حالا بپوش.
-نه . ممكن نيست . . .
در حال تعارف بودند كه پيشخدمت با سيني نان و كباب ها آمد و آن را به دست كورش داد. هنگام خوردن ، آني مدام خنده اش مي گرفت و كورش به او ياد مي داد چطور بايد با دست غذايش را بخورد. آني سعي مي كرد از چنگال استفاده كند،اما كورش لقمه هاي بزرگي به دست او مي داد كه خوردن شان باعث تفريح هر دو شده بود.
وقتي دست هاي شان را شستند سريع درون ماشين پريدند. كورش بخاري را روشن كرد و آني در حالي كه تمام صورتش مي خنديد گفت: بايد براي ميس ياسري بگم كه اين جا عالي بود.
-پس بالاخره من رو جاي نامزدت فرض كردي!
آني مشتي آرام حواله ي بازوي او كرد و معترض گفت: كورش! باز هم بدحنس شدي؟
كورش با صداي بلند خنديد و ماشين را به حركت درآورد. يك سي دي داخل پخش گذاشت. صداي آرامش بخش و ملايم موسيقي فضا را پر كرد. اتوبان خلوت، بارش برف، آسمان به شدت ابري، حضور مردمي آشنا و محبوب و بالاخره نواي موسيقي، آرامشي لذت بخش به جان دختر مي ريخت، طوري كه وقتي كورش سوالي پرسيد او متوجه نشد.
-چيزي گفتي؟
كورش نيم نگاهي به او انداخت. چقدر سخت بود كه بخواهد حرف دلش را بزند . در حقيقت از عكس العمل آني وحشت داشت. گرچه حتي نمي توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
-پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟

 

توانست درست حدس بزند او چه واكنشي نشان خواهد داد.
- پرسيدم به نظر تو من چه جور آدمي هستم؟
آني با لبخندي عميق گفت: تو خيلي خوبي.
- فقط همين!
آني متعجب گفت: خودت مي دوني كه خوب هستي. دوست داري بيشتر ازت تعريف كنم؟!
- دوست دارم نظر واقعي خودت رو بگي. مثلا فكر كن قراره من برم خواستگاري يك دختر سخت گير به نظرت من رو مي پسنده؟
قلب آني در سينه فرو ريخت. چهره اش بي اختيار كمي در هم كشيده شد و گفت: اگر عاشق يه آدم ديگه نباشه، حتما از تو خوشش مي ياد . . . ببينم تو كه مي گفتي دوست دختر نداري !
- من يك عالمه دوست دختر دارم و داشتم. اما همه يا همكارم هستند يا هم دانشگاهي هايم بودند. گفتم اون طرو كه منظور توست با كسي رابطه ندارم . . . اما . . . اصلا بگو ببينم تو شخص به خصوصي رو دوست داري؟
آني سكوت كرد. مطمئن بود تا آن روز عاشق نشده اما در مورد احساسش نسبت به كورش ترديد داشت. حس مي كرد دلش نمي خواهد او با كسي ازدواج كند.
كورش كه سكوت او به شك و دلشوره انداخته بودش، بي صبرانه گفت: جوابت برام خيلي مهمه دختر! حرف بزن.
آني با تعجب بخ كورش نگاه كرد و سعي كرد بفهمد او چرا آن قدر بي قرار است.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 398
بازدید کل : 12043
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس